دزدی پیراهنی را دزدید و به پسر خود داد
که برود و پیراهن را بفروشد.
پسر پیراهن را به بازار برد در بازار پیراهن را از او دزدیدند
پسر دست خالی پیش پدرش برگشت
پدر گفت:پیراهن را چند فروختی؟؟؟؟؟؟؟
گفت:به همان قیمت که تو خریده بودی!!!!!!
:-))) :-)))
مردی با پسر کم سالش از کوهی بالا میرفتند.
ناگهان پسر سر خورد و حدود سی متربه پایین پرتاب شد.
اما به بوتهای برخورد کرد و متوقف گردید.
اوآسیب ندیده بود و فریاد میزد:کسی به من کمک کند.
صدایی در جواب گفت:کسی به من کمک کند
پسر با تعجب پرسید: تو چه کسی هستی؟
صدا گفت:تو چه کسی هستی؟
پسر با عصبانیت گفت:تو یک ترسو هستی.
باز همان صدا گفت:تو یک ترسو هستی
پسر فریاد زد:تو یک احمقی
و جواب شنید:تو یک احمقی
در این زمان پدر خود را به پسر رساند و او را از پشت بوتههابلند کرد.
پسر از پدرش پرسید او کیست؟
پدر خندید و گفت:پسرم به این انعکاس صدا میگویند
اما اسم دیگرش زندگی است.
و ادامه داد و گفت بگذار چیزی نشانت بدهم
و فریاد کشید:تو برندهای
و همان صدا به او برگشت :تو برندهای
پدر گفت:تو توانمندی
صدا برگشت:تو توانمندی
پدر توضیح داد و گفت :که این دقیقا همان چیزی است
که در زندگی وجود دارد.
آنچه را که بفرستی به سوی تو باز میگردد